سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غـــــفـــلــــت

قسمت اول:

چه شبی است امشب خدایا!این بنده تو هیچگاه اینقدر بی تاب نبوده است.این دل و دست و پا هیچگاه اینقدر نلرزیده است.این اشک اینقدر مدام نباریده است.چه کند علی با اینهمه تنهایی!ای خدا در سوگ پیام اور تو که سخت ترین مصیبت عالم بود-دلم به فاطمه خوش بود.می گفتم:گلی از گلستان در این گلخانه یادگار هست.اما اکنون چه بگویم؟اینهمه تنهایی را کجا ببرم؟اینهمه اندوه را با که قسمت کنم؟

ای خدا چقدر خوب بود این زن!چقدر محجوب بود!چقدر مهربان بود!چقدر صبور بود!گاهی احساس می کردم که فاطمه اصلا دل ندارد.وقتی می دیدم به هیچ چیز دل نمی بندد-با هیچ تعلقی زمین گیر نمی شود-هیچ جاذبه ای او را مشغول نمی کند.هیچ زیور و زینت و خوراک و پوشاکی دلخوشی اش نمی شود-هر داشتن و نداشتن تفاوتی در او ایجاد نمی کند-یقین می کردم که او جسم ندارد-متعلق به اینجا نیست.روح محض است-جان خالص است.

گاهی احساس می کردم که فاطمه دلی دارد که هیچ مردی ندارد.استوار چون کوه-با صلابت چون صخره-تزلزل ناپذیر چون ستون های محکم و نامرئی اسمان.یکه و تنها در مقابل یک حکومت ایستاد و دلش ازجا تکان نخورد.من مامور به سکوت بودم و حرفهای دل مرا هم او می زد.چندسال مگر از جاهلیت می گذرد؟جاهلیتی که در ان شتر مقام داشت و زن ارزش نداشت.جاهلیتی که در ان دختر-ننگ بود و اسب افتخار.زنی در مقابل قومی با این تفکر و بینش بایستد و یکه و تنها از حقیقت دفاع کند!

این دل اگر از جنس کوه و صخره و فولاد باشد-اب می شود.گاهی احساس می کردم که فاطمه دلی از گلبرگ دارد-نرم تر از حریر-شفاف تر از بلور.و حیرت می کردم که چقدر یک دل می تواند نازک باشد-چقدر یک انسان می تواند مهربان باشد.غریب بود خدا! غریب بود!من گاهی از دل او راه به عطوفت تو می بردم.وقتی به خانه می امدم انگار پا به دریای محبت می گذاشتم –انگار در چشمه ی صفا شستشو می کردم.خستگی کجا می توانست خودی نشان دهد.

زندگی دشوار بود و مشکلات بسیار اما انگار من بر دیبای مهر فرود می امدم-بر پشتی لطف تکیه می زدم و بال و پر عطوفت را بر گونه های خودم احساس می کردم.فاطمه در این دنیا برای من حقیقت کوثربود.با وجود او تشنگی-گرسنگی –سختی-جراحت-کسالت و خستگی به راستی معنا نداشت.اکنون با رفتن او من خستگی های گذشته را هم بر دوش خودم احساس می کنم.خسته ام خدا! چقدر خسته ام...

چطور من بدن نازنین این عزیز را شستشو کنم!؟اگر تغسیل فاطمه به اشک چشم مجاز بود اب را بر بدن او حرام می کردم.اگر دفن واجب نبود-خاک را هم بر او حرام می کردم.حیف است این جسم اسمانی در خاک.حیف است این پیکر ثریایی در ثری-حیف است این وجود شرعی در فرش.اما چه کنم که این سنت دست و پا گیر زمین است.از تبعات زندگی خاکی است.پس اب بریز اسماء ! کاش ابی بود که اتش این دل سوخته را خاموش می کرد-ای اشک بیا ! بیا که اینجاست جای گریستن.

فرشتگان که به قدر من فاطمه را نمی شناسند –به اندازه من با فاطمه دوست نبودند-مثل من دل در گروی عشق فاطمه نداشتند-ضجه می زنند-مویه می کنند-تو سزاوارتری برای گریستن ای علی! که فاطمه فاطمه ی تو بوده است...ای وای این تورم بازو از چیست؟...این همان حکایت جگرسوز تازیانه و بازوست.خلایق باید سجده کنند به اینهمه حلم-به اینهمه صبوری.فاطمه!گفتی بدنت را از روی لباس بشویم؟برای بعد از رفتنت هم باز ملاحضه ی این دل خسته را کردی؟...

التماس دعا..


نوشته شده در پنج شنبه 90/1/25ساعت 3:24 عصر توسط ضحی نظرات ( ) |


Design By : Pichak